مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

تصادف

دو روز پیش بابای مانی جون تصادف کرد اما خدا رو شکر اتفاق بدی براش پیش نیومد فقط ماشین یه کمی داغون شد وقتی اومد خونه با خنده گفت تصادف کردم اما چون مقصر نبود زیاد ناراحت نشد
27 بهمن 1389

بابای مانی جون

بابای مانی جون چند روزی هست که مریض شده  اما امروز حالش بد تر شده امروز یه  بسته دستال کاغذی تمام کرد خیلی هم لوس شده منو سر کار گذاشته هر دقیقه یه چیزی میخواد اگه براش نیارم میگه بد جنس هستی...
22 بهمن 1389

هدیه ی پسر عمه

دیشب رفتیم بالا خونه ی مامانی مانی جون پسر عمه اش امیر مهدی هم بود گفت پس چرا بچه تون رو نیوردین همه خندشون گرفت من هم به شوخی گفتم ترسیدیم تو اذیتش کنی گفت نه من دوسش دارم بعد رفت اسباب بازی هاشو اورد که از توشون چند تا سالم پیدا کنه بده به من هر چیزی که سالم بود رو داد با اینکه خودش بعضی هاشو خیلی دوست داشت وقتی داشتیم می اومدیم گفت اینا رو ببرید ما هم گفتیم بذار وقتی دنیا اومد بیار اما امروز ساعت ۱۲ دیدیم داره در میزنه بابای مانی جون درو باز کرد گفت امیر مهدی اومده با یه نایلکس اسباب بازی هاش که واسه مانی جون اورده بود چند دقیقه نشست بعدش هم رفت...
22 بهمن 1389

تولد عمه

دیشب رفتیم تولد عمه مانی جون اما نه خونه ی خودش خونه ی مامانی مانی جون پسر عمه ی مانی جون هم شیطنت میکرد میرقصید البته فقط میچرخه اسمش محمدمتین و۱۶ ماهش هست .بعد از شام کیک اومد متین رفت سمت میز و همه چیزای روی میز رو ریخت.کلی بهش خندیدیم ...
18 بهمن 1389

هفته23

امروز مانی جون وارد ۲۳ هفته شد و حرکت هاش بیشتر شده دو روز پیش پسر عمه اش امیر مهدی یه نقاشی براش کشید کلی بهش خندیدیم ...
17 بهمن 1389

خرید

 دیروزمن(مامان مانی جون)به همراه مامانیم(مادربزرگم)رفتیم خرید وسایل اولیه واسه مانی جون شاید زود باشه اما گفتیم شاید مانی جون هوس کنه هفت ماهه چشم ما رو روشن کنه هوا سرد بود و برف هم میومد اما بعد هوا خوب شد و کلی هم خوش گذشت ...
15 بهمن 1389

نذری

  امروز مامانی مانی جون نذری داشت ما هم زود بیدار شدیم صبحانه خوردیم ساعت ۱۰ رفتیم بالا اما غافلگیر شدیم چون تازه میخواستند صبحانه بخورن  یک ساعت نشستیم وبعد اومدیم پایین بعد بابای مانی جون رفت بالا برامون شله زرد گرفت     ...
13 بهمن 1389

باروون

دو روزپیش مانی جون وارد۲۲هفته شد اما سیستم ما ویروسی شده بود و نمیشد چیزی بنویسم فقط هفته رو نوشتم دیروز قرار بود بریم خرید واسه مانی جون اما بارون می اومد نشد به امید خدا یه روز دیگه میریم. ...
12 بهمن 1389